تجربه زندگی

خواهر که میشوی خودم را در دریای چشمانت غرق میکنم. پائین میروم به عمیق ترین و ناشناخته ترین جاها. میخواهم خودم را پیدا کنم. سر میخورم . از بنفشه کوچکی آویزان میشوم تقلا میکنم بالا بیایم،رها میشوم پائین .رشته باریک آبی در ته دره و میان دو ردیف درخت جریان داشت. بوی آب را همیشه میشود حس کرد .چه مدت میگذرد نمیدانم.به ساقه های کوچک و پرگره و انگشت مانند بوته ای نگاه میکنم.حالا دیگر نیستم. هرچه دنبال خودم میگردم بیشتر گم میشوم. سرم را به جسم سختی میکوبم.درد دارد،اما احساسش نمیکنم.میترسم. از اینکه تا این اندازه خودم را گم کرده ام گریه ام میگیرد.صبر کن؛ اشکهایم را احساس میکنم. من گریه میکنم پس هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد