عصرانه


برایم چای بریز

نگاههای گرم

این گردن

و خطی که...آه

دستم سوخت

کاش پیاله ام سوراخ بود

تا ساعتها برایم چای بریزی

و من خودم را گم کنم

در پیچ دومی از

عصرانه های عسل.



بندرعباس بهمن1379

اعدامی

همه چیز آماده بود .راه میافتم به پله ها میرسم دمپایی پلاستیکی را در میآورم و پایم را روی اولین پله چوبی میگذارم .گرمای مستی آوری را احساس میکنم . چند لحظه بعد به سوزش شدیدی بدل میشود.پای دیگرم را روی پله دوم میگذارم و حرارت را با تمامی وجود به درون میکشم.

شنها وسنگ ریزه ها راه را برایمان باز میکنند.صدای موج نهیبم میزند .هیچ کداممان حرفی نمیزنیم انگار میدانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دریا برق میزند تا توجه دیگران را به خود جلب کند؛باد غریوی میشود تا کسی صدای دیگری را نشنود وماه آهسته شکاف صخره ای افتاده بر ساحل سرخ را نشان میدهد.داخل صخره باد نبود برق نبود؛هیچ کس هیچ چیز نمی گفت حس عجیبی درمن شکل میگرفت میخواستم ترک بخورم .رشدی یک شبه در من اوج گرفته بود داشتم بزرگ میشدم و زانوانم هرچه بیشتر به شنها فرو میشد گرما نفسم را بند میآورد.باید میرفتم همه چیز آماده بود راه میافتم به پله ها می رسم دمپایی پلاستیکی را درمیآورم و پایم را روی اولین پله چوبی میگذارم.


بندرعباس خرداد85