چهره ای که
مژگانت هاشور می زنند
هی مرد را
درون کاغذ
سیاهتر می کند
هی ...
هی...
تا طراحی ات را تمام کنی
من هم
در نگاهت
زندگی را
رنگ کرده ام.
بندرعباس شهریور ۷۹
آرام که می گذری
سنگ ریزه ها زیر پایت هلهله می کنند
می پیچد بوی عطر...
وقتی نمی خندی چه فرقی می کند!
حالا تمام سوپرمارکتها را به دنبال طعم دهانت خواهم گشت
و می دانم شنبه که بیاید
می خندی
و من از تو لبریز خواهم شد
اگر...
بندرعباس تیر ۱۳۷۹
آمد با قامتی افراشته
و چشمهای خیس
دلداریش می دهم،بی تاب تر می شود
به هق هق که افتاد
بغض چند روزه اش در دستانم می ترکد
بلند می شود
با چهره قرمز
عقده اش را در سیگاری خفه می کند
و من بی هیچ سهمی از اشکهایش
در انتظاری دیگر
گوش به زنگ می مانم
تا این بار او میزبان گریه هایم باشد
و می دانم جمعه دیگر
هردو ما برعقده های توسری خورده و اشکهای رفته
خواهیم گریست.
بندرعباس تیر ۱۳۷۹