سفر

            

 

 سفر را آغاز کردم و همیشه آغاز سفرها بهانه ای بوده برای نزدیک شدن به تو:هر کوکه دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش .و همین بهانه لذت تنها سفر کردن را دو چندان میکند. سفری که به ظاهر تنهایی اما نیستی و آنقدر حضورت را خوب احساس میکنم که میخواهم خودم را از اینجا رها سازم . در دریایی که موج میخورد آرام به زیر پاهایم و سر انگشتانم را نوازش میدهد غرق می شوم ودر امواج بی کرانه ات احساس خوبی نسبت به خود رها سازی پیدا میکنم. به آن انس میگیرم .ومی دانم که  این تنها وسیله ای ست که زودتر مرا به تو میرساند،ماه که کامل شد. آب آرام ،آرام بالا میآید به زیر زانوانم که رسید نگاهت کردم شهابی از کنار ماه عبور میکند. و دریا در من پیش میرود ،کمرگاهم را که در آغوش کشید . جوانیم را احساس کردم. آهسته قوس کمرم را بالا میآید. نسیمی جاده مسین تنم را راهنمایش می شود.حالا با تلاطم هایت همراه میشوم.کم کم نیرویی در من به اوج میرسد. ضرباتم موجی را در جهت مخالف آب حرکت میدهد .دریا به گردنم که رسید . احساس هم آغوشی در من دو چندان شد.دستانم را بالا میآورم و به سختی در میان امواج گیسوانش فرو میبرم ،به عقب میرود و با شهوتی هر چه تمام حمله میکند.به لبانم که رسید . میفشارمش و به تمامی خودم را درون دریا رها میسازم

بندرلنگه

دی84

تجربه زندگی

خواهر که میشوی خودم را در دریای چشمانت غرق میکنم. پائین میروم به عمیق ترین و ناشناخته ترین جاها. میخواهم خودم را پیدا کنم. سر میخورم . از بنفشه کوچکی آویزان میشوم تقلا میکنم بالا بیایم،رها میشوم پائین .رشته باریک آبی در ته دره و میان دو ردیف درخت جریان داشت. بوی آب را همیشه میشود حس کرد .چه مدت میگذرد نمیدانم.به ساقه های کوچک و پرگره و انگشت مانند بوته ای نگاه میکنم.حالا دیگر نیستم. هرچه دنبال خودم میگردم بیشتر گم میشوم. سرم را به جسم سختی میکوبم.درد دارد،اما احساسش نمیکنم.میترسم. از اینکه تا این اندازه خودم را گم کرده ام گریه ام میگیرد.صبر کن؛ اشکهایم را احساس میکنم. من گریه میکنم پس هستم.